آینه ای برابر آینه ات می گذارم تا با تو ابدیتی بسازم
باید روزی برسد که بیدلانه به هم بگوییم: «بسیار گریه کردیم، حالا بیا بخندیم»
و بخندیم و بخندیم و ناگهان و پس از خندههای سرخوشانه و بسیار، سکوت کنیم و به هم نگاه کنیم و به نظرمان احمقانه برسد که چرا یک انسان میبایست برای سادهترین حالات زیستن، این همه رنج میکشید و این همه میمرد و این همه از هم میپاشید؟
باید روزی برسد که در آزادترین و شادترین شرایط ممکن از خودمان بپرسیم: چرا اینقدر دیر؟ چرا اینقدر دشوار؟ مگر ما چه فرقی با ساکنانِ دیگرِ جهان داشتیم؟
مگر ما کجای جهان ایستاده بودیم که آزادی و لبخند و شادی، این همه بعید بود؟!
«نرگس صرافیان»
برچسب : نویسنده : msanimoona بازدید : 101